کد مطلب:314110 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:172

من از سن طفولیت شدیدا عاشق اباالفضل بودم
جناب آقای حسین رضایی، مداح اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین، طی مرقومه ای در 20 / 3 / 77 برابر 16 صفرالخیر 1419 ه. ق، كرامت زیر را ارسال داشته اند:

این جانب حسین رضایی فرزند ماشاءالله، ساكن قم محل قدیمی مسجد جامع، محل فعلی دور شهر، فاطمی 13 معروف به 8 متری حسینی، در سن نه سالگی شاهد كرامتی عجیب از باب الحوائج ابوالفضل العباس علیه السلام بودم كه در پی تقاضای دوستان اهل بیت علیهم السلام، ماجرای آن را ذیلا بازگو می كنم.

این جانب در سنین 8 تا 9 سالگی در بازار نو، نزدیك مسجد امام حسن عسكری علیه السلام (معروف به مسجد امام)، شاگرد كفاش بودم. استادی داشتم به نام سید حسین طباطبائی كه از بستگان بود و پدرم به علت رونق شغل كفاشی مرا در مغازه ی ایشان گذاشته بود. اشتغال بنده در آن مغازه، كار بنده در آن مغازه كار بسیار كثیفی بود كه به نام توكاركشی كفش نامیده می شود و بنده از آن رنج می بردم و از مغازه فرار می كردم. مع الأسف وقتی به منزل می آمدم پدرم مرا می زد كه، چرا فرار می كنی؟! و دوباره مرا به مغازه می آورد و به دست استاد می سپرد و او هم مرا تنبیه می نمود اكثر وقتها كه فرار می كردم به میدان حراجیها، كه نزدیك شهرداری قدیم قم بود، می رفتم. زیرا اشخاصی كه معروف به معركه گیر بودند، در آنجا معركه می گرفتند و مدح اهل بیت علیهم السلام می خواندند. شیوه ی كار آنها بدین گونه بود كه پرده هایی می زدند كه تمثال ائمه علیهم السلام و قاتلین آنها در آن پرده ها نقش بود و سپس كنار پرده ها



[ صفحه 513]



می ایستادند و از شجاعت حضرت ابوالفضل العباس و امام حسین علیهماالسلام و یارانش سخن می گفتند. و در خلال سخن، با عصایی كه در دست داشتند به آن تمثالها اشاره می كردند و توضیح می دادند كه - مثلا - این تمثال متعلق به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می باشد و این یك به...

من از سن طفولیت شدیدا عاشق ابوالفضل العباس علیه السلام بودم و هنگام فرار از مغازه خود را به پای سخن معركه گیرها می رساندم. نیز گاه می شد كه هنگام فرار از مغازه به امامزاده شاه سیدعلی یا شاهزاده احمد، از نوادگان علی علیه السلام، می رفتم. آنجا سردابهایی به عنوان گورهای دسته جمعی وجود داشت كه در زمان قحطی كه مردم زیاد می مردند، مردگان را در آنجا دفن می كردند. یكی از آن سردابها، سردابی بود كه بین شاهزاده علی و شاهزاده احمد قرار داشت و الان خیابان شده است.

باری، یك روز پس از فرار از مغازه نزدیك غروب به یكی از این سردابها كه درب آن خراب شده بود رسیدم و از ترس آنكه مبادا پدرم مرا پیدا كند و طبق معمول كتك بزند، داخل آن سرداب شدم تا مرا پیدا نكند. مع الأسف به علت اینكه جلوی درب آن سرداب خاكهای نرمی بود، به مجرد اینكه من پایین رفتم، دیگر به هیچ عنوان نتوانستم بیرون بیایم، زیرا روی آن خاكهای نرم سرمی خوردم و قادر به بیرون آمدن نبودم. در این بین، چشم من به سرهایی افتاد كه از بدنها جدا شده بود.از مشاهده ی آن سرها و نیز اسكلتهایی كه روی هم انباشته شده بود، بسیار ترسیدم و از اینكه به هیچ عنوان هم راه نجاتی مشهود نبود ترسم مضاعف شد.

بشنوید از پدرم، كه وقتی دیده بود من به منزل نیامدم و دیر كردم، همراه برادرم، پرسان پرسان، سراغ مرا از اشخاص مختلف جویا شده بود. افراد مختلف نشانی مسیری كه من رفته بودم به آنها داده بودند و آنها با چراغ بغدادی (چراغ فتیله ای) رد پای این جانب را تعقیب كرده بودند تا به نزدیك سرداب رسیده و مرا صدا زده بودند. برادرم گفته بود: شاید در همین سرداب باشد، اما پدرم پاسخ داده بود: خیر، امكان ندارد كه وی به این سرداب خوفناك و تاریك برود! برادرم مجددا گفته بود: شاید وی از ترس اینكه شما او را بزنید خودش را در اینجا پنهان نموده است.



[ صفحه 514]



بالأخره روی اصرار برادرم، چند مرتبه مرا صدا زدند، در آن اثنا، مثل اینكه كسی به من اشاره كرد و گفت بگو من در اینجا هستم، چه، اگر آنها بروند ممكن است درنده ای به این سرداب بیاید و باعث رنج تو شود. لذا من، كه از پاسخگویی استیحاش داشتم، فریاد زدم: پدر، من اینجا هستم! در نتیجه، پدرم دست خود را دراز كرد و گفت: دست مرا بگیر! و من دست او را گرفتم و مرا بیرون آوردند. سپس به من گفت كه امشب تو را به منزل می برم و نمی زنم، ولی كاری با تو می كنم كه اگر از این كار نجات پیدا كردی می آیی و شام خود را می خوری. من از روی ترس و نگرانی، نه نهار خورده بودم و نه شام، و مدام فكر می كردم كه او با من چه خواهد كرد؟! به منزل كه رسیدیم گفت: تو را در این هلفدونی (جای ترسناك) زندانی خواهم كرد و من پیش خود گفتم كه باز، این بهتر از كتك خوردن است! ولی هنوز من نمی دانستم كه مرا با چه شرایطی زندانی خواهد كرد و این «هلفدونی» كه گفتم جایی بود كه شوهرخاله ی من علوفه جمع می كرد برای دامها كه زمستان به آنها بدهد. پدرم مرا به آنجا برد و با زنجیر سر افسار الاغ، دست و پای مرا محكم بست و بقیه ی زنجیر را بر گردنم انداخت. دو لنگه ی تیغ در آنجا بود كه قدیمیها اصطلاح آن را بهتر می دانند، یعنی این دو لنگه تیغ را بار یك الاغ می كردند و می آوردند در همان هلفدونی می گذاشتند. مرا با دست و پای بسته وسط یكی از این لنگه تیغها گذاشت و لنگه ی دیگر را بر روی من گذاشت و از درب بیرون آمد و با قفلی كه در دست داشت (كه قفل پیچی بود و باید كلید را می پیچیدی تا بسته شود) در آنجا را كه یك لنگه ای بود قفل كرد و با صدای بلند گفت: من درب را قفل كردم، اگر توانستی بیرون بیایی به تو شام خواهم داد و هر شغلی هم دوست داری تو را در آن شغل خواهم گذاشت و الا تا صبح در همین جا زندانی خواهی بود! این را گفت و به اتاقی كه در آن زندگی می كردیم و فاصله زندان من با آنجا حدود بیست متر بود رفت. دقیقا یادم هست كه آن شب آبگوشت داشتیم. و آبگوشت را آورده بودند و مشغول كوبیدن چربی آن شدند. صدای كوبیدن آن به گوش من می رسید و از گرسنگی دلم غش می رفت. مادرم به حال من شدیدا گریه می كرد و به پدر التماس می نمود كه: مرد، برو بچه را بیاور، هم گرسنه هست و هم می ترسد! اما پدر می گفت: خیر، او باید تنبیه شود كه دیگر از كار



[ صفحه 515]



خود فرار نكند. البته، پیدا است كه پدرم از این سختگیریها منظور و غرضی نداشت، و فقط می خواست مرا تربیت كند و لذا در حال حاضر گله ای از او ندارم و آنچه گفتم مقصود، گلایه و شكایت از او نبود، كه حق و حرمت پدر بسیار است. باری، در آن وانفسا یاد آن كسی كه از شجاعت ابوالفضل العباس علیه السلام برای ما می خواند افتادم و با همان حال كودكی، عرض كردم: یا قمر بنی هاشم، شما قدرت زیادی دارید، خواهش می كنم دست و پای مرا باز كنید تا من - طبق قرار پدرم - بروم شما خود را بخورم. با گفتن این حرف، یك مرتبه دیدم لنگه ی تیغ از روی من پایین افتاد و زنجیری كه دست و پای من با آن محكم بسته شده بود پاره شد و به دست و گردن من آویزان گشت! آمدم پشت همان دربی كه پدرم به روی من بسته بود و دست به درب بسته گذاشتم. به مجرد دست گذاشتن، دیدم چیزی از بالای درب به پایین افتاد و صدا كرد. متوجه شدم كه قفل درب است كه پایین افتاده است و خلاصه، درب هم باز شد و من با شعف زیاد، خود را به نزدیك اتاقی كه پدر و مادر و برادرانم در آن بودند رساندم. هنوز شام را كامل نخورده بودند كه، از میان تاریكی صدا زدم: پدر، من آمدم! پدرم بسیار غضبناك شد و به سرعت به سوی من آمد و چاقویی را كه در جیبش بود بیرون آورد و تیغه ی آن را باز كرد تا به اصطلاح سر مرا ببرد. مادرم - كه شدیدا نگران این صحنه بود - گریه می كرد و تكرار می نمود كه،ای مرد، بس است، این قدر این بچه را اذیت نكن، خودت قرار گذاشتی كه اگر بیرون آمد، بیاید و شامش را بخورد. ولی جالب این است كه، در آن لحظات، من به هیچ وجه نمی ترسیدم و یك شجاعت عجیبی در وجود من پیدا شده بود. لذا گفتم: مادر، بگذار او مرا بكشد، كه كشته شدن برای من راحت تر است از اینكه این قدر در این سن اذیت شوم!

به پدر نیز گفتم: اجازه بدهید مطلبی را به شما بگویم، بعدا اگر خواستید سر مرا هم ببرید حرفی ندارم. گفت: چه داری بگویی؟ گفتم: مگر شما با من شرط نكردید و نگفتید كه اگر بیرون آمدی، بیا شامت را بخور، من كه خودم این زنجیرها را پاره نكردم و قفل درب را باز نكردم. گفت: پس چه شد كه زنجیر و قفل باز شد؟ گفتم: من متوسل به قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام شدم و یك مرتبه دیدم زنجیرها پاره شد،



[ صفحه 516]



همچنین دست به درب گذاشتم و درب هم باز شد.

این را كه گفتم، پدرم چنان سرش را به دیوار كوبید كه خون از سر او بیرون زد و به سینه ی من پاشید و خود نقش زمین شد. مادرم گفت: پسرم، چه كردی با او؟! گفتم: مادر، من داستان معجزه ی ابوالفضل العباس علیه السلام را برایش گفتم. مادرم گفت: فرزندم، مگر تو نمی دانی پدرت سقای ابوالفضل العباس علیه السلام است و شب تاسوعا و روز عاشورا، به عشق آقا ابوالفضل العباس علیه السلام و اهل بیت و امام حسین علیهم السلام دستجاتی را كه به خیابان می آیند آب می دهد؟! حال من دگرگون شد و دستم را به شكستگی سر پدر گذاشتم و خطاب به حضرت عرض كردم: آقاجان، همان طوری كه مرا نجات دادی، پدرم را نیز شفا بده! پدرم لرزید و از جا برخاست و مرا در بغل گرفت و بنا به گریستن كرد و گفت: حسین، پسرم، من خودم عاشق ابوالفضل العباس علیه السلام هستم و اینها را كه گفتی همه را قبول دارم. پسرم مرا ببخش، دیگر تا روزی كه زنده باشم تو را اذیت نخواهم كرد.

مجددا خاطرنشان می سازم كه ذكر این داستان، جنبه ی گلایه از پدر را نداشت، چون آنها در قدیم مشكلات زیادی داشته اند و این گونه سختگیریها نسبت به فرزندانشان را به انگیزه و عنوان تربیت انجام می دادند، و من خدا را شاهد می گیرم زمانی كه مشرف به مكه ی معظمه شدم گفتم: خدایا، آنچه ثواب در این مسیر نصیب من هست همه را به روح پدرم برسان و او را ببخش و بیامرز، چنانچه الآن هم اگر پدرم زنده بود، با همه ی ضعف و ناتوانی حاضر بودم او را به دوش بگیرم و به هر كجا دلش می خواهد ببرم. حیف كه اینك در قید حیات نیست. نیز از آن زمانی كه مداح اهل بیت عصمت و طهارت هستم، هر موقع كه توسل جسته و ذكر مصیبتی می خوانم، می گویم: خدایا، ثواب این توسل را به روح پدر و مادرم عاید فرما. عزیزان من،ای كسانی كه این مطالب را در آینده خواهید خواند، از شما خواهش می كنم همواره به یاد پدر و مادرتان باشید؛ اگر زنده هستند قدر آنها را بدانید و به آنها خدمت كنید، اگر مرده اند به یاد آنها باشید و برایشان خیرات و مبرات بدهید.

كلب آستان اباعبدالله الحسین و قمر بنی هاشم و تمام خاندان عصمت و طهارت صلوات الله و سلامه علیهم، فقیر در خانه ی اهل بیت علیهم السلام حسین رضایی.



[ صفحه 517]